نخونی از دستش دادی.

 

یک بحث جالب در دانشگاه

دختره یکهو وسط صحبتهاش بایکی جوش آورد و دم پله های سلف دانشگاه میخواست مقنعش رو در بیاره!هی داد میزد وحرف میزد!!!

گوش کردم بین حرفاش اینارو فهمیدم :   من آزادی مطلق میخوام !

دوست دارم هر کاری که دلم خواست بکنم! هرجوری دلم خواست زندگی کنم ! هر رنگی دلم خواست! هر مدل لباسی دلم خواست! اصلا دلم میخواد همینجا مقنعم رو در بیارم!

(یهویی در آورد!)دوست دارم همینجا هر کاری دلم خواست بکنم!بسه دیگه!چرا نمیذارین آزاد باشم؟؟

 

برای خواندن متن کامل به ادامه ی مطلب بروید لطفا.

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 3 دی 1393برچسب:حجاب و عفاف,داستان های آموزنده,امر به معروف و نهی از منکر,سخن بزرگان,, | 18:10 | نویسنده : حرف دل جامعه |

مامان!یه سوال بپرسم؟

زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چي گفتي؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.

مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند.

اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.


چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه...

 

کاش ما بزرگترا هم بتونیم خدا را حس کنیم در جای جای زندگیمان.

 

برگرفته از وبلاگ زیبای همسفر


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 30 آبان 1393برچسب:داستان های آموزنده,, | 16:10 | نویسنده : حرف دل جامعه |

شبی سلطان مراد خیلی احساس دلتنگی میکرد بدون سبب.پس به رئیس محافظانش گفت : بیا به صورت ناشناس بریم بیرون و از حال ملت خبر بگیریم .

با هم رفتند.به یه جایی رسیدند که مردی روی زمین افتاده و مردم از کنارش رد میشن و اعتنا بهش نمی کنند.به همراهش گفت : برویم اونجا.

وقتی بالای سرش رسیدند ، دیدند مرده .

به مردمی که از کنارش رد می شدند گفت : چرا نسبت به این مرده بی اعتنا هستید؟۹؟

گفتند : او زندیق دائم الخمر و زناکار بود.

سلطان گفت : خب به هر حال از امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است.کمک کنید تا جسدش را به خانه اش ببریم.

وقتی جسد را تحویل زنش دادند مردم رفتند و سلطان مراد و همراهش ماندند.زنش گریه کرد و گفت : خدا رحمتت کند ای ولی خدا ، تو از صالحین بودی ....

پس زنش همچنان گریه می کرد گفت : من شهادت می دهم که تو ولی الله و از صالحین هستی.

سلطان مراد با تعجب گفت : چه طور میگویی از اولیاء الله است در حالیکه مردم چنین و چنان در باره اش می گویند؟؟؟

زن گفت : بله من چنین انتظار دارم...

سپس این طور نقل کرد و گفت : شوهرم هر شب می رفتمغازه ی مشروب فروشی و هر چقدر می توانست مشروب میخرید و میاورد خونه و درون دستشویی می رخت و می گفت : الحمدلله امشب این مقدار کم شد از گمراه شدن مسلمین.

و می رفت منزل یکی از زنان فاحشه و بهش پول می داد و می گفت : امشبت به حساب من.پس درت را تا صبح ببند و می آمد خانه و می گفت : الحمدلله یک نفر امشب کم شد خودش از ارتکاب گناه و به فساد کشیده شدن جوانان مسلمین.

و من ملامتش میکردم و می گفتم : مردم در باره ات جور دیگری فکر می کنند و کسی در نماز جنازه ات و غسل و کفنت حاضر نمی شه .

می گفت : غصه نخور . برای نماز جنازه و کفن و دفن من سلطان مسلمین و اولیاء و علمای اسلام حاضر خواهند شد.

سلطان مراد گریه کرد و گفت : به خدا قسم من سلطان مرادم و فردا صبح به همراه علمای اسلام برای غسل و کفنش می آییم.

و صبح روز بعد سلطان مراد به همراه اولیاء و علما و مشایخ و عموم مردم بر او نماز میت خواندند و او را دفن کردند.

 

سبحان الله . پس نباید در ظاهر کسی قضاوت کنیم و به مردم سوء ظن داشته باشیم.(ان الظن لا یغنی من الحق) = (گمان به تنهایی از حق بی نیاز نمی کند.)

ممکن است ظن و گمان تو بر چیزی باشد و حقیقت چیز دیگری.

خدایا حسن ظن نسبت به بندگانت را نصیب ما بگردان.

الهی آمین


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 19 شهريور 1393برچسب:داستان های آموزنده,سبک زندگی,سخن بزرگان,, | 23:20 | نویسنده : حرف دل جامعه |

یوشی هیرو فرنسیس فوکو یاما متولد ۲۷ اکتبر ۱۹۵۲

پدر:نسل دوم آمریکایی ژاپنی تبار

مادر:اسرائیلی

فیلسوف ، متخصص اقتصاد سیاسی ، رئیس گروه توسعه اقتصادی بین المللی دانشگاه جانزهاپکیدز ، استاد دانشگاه و نویسنده ی کتاب(پایان تاریخ وآخرین انسان) ، تئورسین صهیونیست ها در خصوص شیعه چنین می گوید :

شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتر از تیر های ماست.پرنده ایست که دو بال دارد.

یک بال سبز و یک بال سرخ.

بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالت خواهی اوست.چون شیعه در انتظار عدالت به سر می برد ، امیدوار است و انسان امیدوار هم شکست ناپذیر است.

نمی توانید کسی را تسخیر کنید که مدعیست فردی خواهد آمد که در اوج ظلم و جور ، دنیارا پر از عدل و داد خواهد کرد.

بال سرخ شیعه شهادت طلبی است که ریشه در کربلا دارد و شیعه را فناناپذیر کرده است.

شیعه با این دو بال افق پروازش خیلی بالاست و نیرو های زهر آگین سیاسی ، اقتصادی ، اجتماعی ، فرهنگی ، اخلاق و ... به آن نمی رسد.

آن نکته که خیلی اهمیت دارد بعد سوم شیعه است.این پرنده ، زرهی به نام ولایت پذیری بر تن دارد که آن ها را شکست ناپذیر کرده است.

شیعه تنها مذهبیست که نگاهش به سمت ولایت فقیه است.

 

برای خواندن دنباله ی این متن بسیار مهم و زیبا حتما به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.

اگه نکنی به نظرم ضرر کردی.


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:داستان های آموزنده,سبک زندگی,سخن بزرگان,, | 23:46 | نویسنده : حرف دل جامعه |

این قضیه مال من نیست.یکی برام گفته.

یه خانم دکتر تو دانشگاه استادمون بود.یه داستانی برامون تعریف کرد.

گفت تو یکی از خیابونای شیراز یه روز داشتم پیاده می رفتم.

از روبرو یه پسر قد بلند و خوش چهره ای داشت میامد.یه تیشرتی تنش بود خیلی گشاد و بلند جوری که تن لاغرش توش زار میزد.

و روی شکمش با حروف بزرگ انگلیسی چند جمله نوشته بود.جملات را خواندم.

بهش که رسیدم صداش کردم.و اونم اومد.برای اینکه بهش بر نخوره خودم را معرفی کردم.بعد ازش پرسیدم : این لباس چیه پوشیدی؟چرا انقدر گشاده؟

گفت که خوشکله.مده ومنم پوشیدم.گفتم: تو که نمیدونی این چه لباسیه چرا پوشیدی؟

گفت حالا مگه چشه؟

گفتم این لباس روش نوشته شده من باردارم.مواظب باشید.گشادی این لباس هم به همین خاطره.این لباس را زنان حامله ی غربی میپوشند تا عابران مواظب باشند و به او نخورند.

پسره تا اینهارا فهمید چنان از خود بی خود شد که لباس را در آورد و با یک رکابی یدون خداحافظی فرار کرد.

بله دوستان بعضی از جوانان امروز ما اینگونه اند.

باید از جوانان دو سه دهه پیش سرمشق بگیریم.

خیلی از ماها بدونفکر همینطوری از یه چیزی تقلید میکنیم.به این میگن  تقلید کورکورانه.

تقلید باید عاقلانه باشه و تقلید جاهل از عاقل نه جهل از جاهل تر.


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:سبک زندگی,فرهنگ,داستان های آموزنده,حرف دلم,حرف های خودمانی,, | 13:48 | نویسنده : حرف دل جامعه |

شهید دکتر سید احمد رحیمی از نظردرسی جزو دانش آموزان ممتاز مدرسه بود .

سال آخر دبیرستان ، همکلاسی بودیم.مسئولین مدرسه می خواستند کلاس ها را

مثل دانشگاه ، مختلط برگزار کنند.ما به این مساله اعتراض کردیم.

خیلی از بچه ها هم ، بی خیال این مساله شدند ، اما در اراده و اعتقاد احمد

ذره ای خلل وارد نشد.احمد سرکلاس اعتراض خودش را اعلام می کرد .

معلم ریاضی هم به مدیر گفته بود :«اگر رحیمی سر کلاس من بیاد ،

دیگه درس نمیدم!»با این که حق با احمد بود ، درس ریاضی را

غیر حضوری خواند و حاضر نشد ایمانش را بفروشد و همان سال را با

معدل 5/19 به بالا دیپلم گرفت و در پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد .

 

 

بیایید ما نیز به دستورات الهی مانند (دروغ نگفتن ، امر به معروف ، نهی از منکر و ....) عمل کنیم ، تا روزی خدا پاداش کار نیک ما را بدهد .


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 19 مرداد 1393برچسب:شهیدان,داستان های آموزنده,سبک زندگی,, | 10:12 | نویسنده : حرف دل جامعه |

یکی از هم دوره ای های شهید بابایی در آمریکا می گفت : توی آمریکا دوره ی خلبانی میدیدم.یک روز روی بولتن خبری پایگاه(ریس)مطلبی نوشته بود که نظر همه را جلب کرده بود.

مطلب این بود : «دانشجو بابایی ساعت 2 نیم شب می دود تا شیطان را از خود دورکند !»تا این مطلب را خواندم ، رفتم سراغ عباس و گفتم : « عباس قضیه چیه ؟»

اولش نمی خواست حرفی بزنه، بعد از چند لحظه ، آرام سرش را بالا آورد و گفت: « چند شب پیش بدخواب شده بودم ، رفتم میدون چمن تا کمی بدوم . »

کُلُنِل باکستر و زنش منو دیدند.از شب نشینی می آمدند.کلنل به من گفت : این وقت شب براچی می دوی ؟بهش گفتم : دارم ورزش می کنم.گفت : راستشو بگو.

گفتم : راستش محیط خوابگاه خیلی آلوده هست ، شیطون آدمو بد جوری اذیت می کنه ، اگه آدم حواسشو جمع نکنه به گناه می افته.

بعدش هم بهش گفتم : می دونی؟! دین ما برای این طور وقتا _که گناه آدم را وسوسه می کنه_توصیه کرده که عمل سخت انجام بدید.»

 

                                                                                               ((شهید عباس بابایی))

 

کاشکی من هم اینقدر به خدا نزدیک بودم که بتوانم از شیطان فرار کنم.

سالگرد شهادت خلبان سرلشکر سردار شهید عباس بابایی را به همه ی مردمان این سرزمین تسلیت عرض می کنم.(15مرداد)

برای شادی روح این بزرگ مرد صلوات.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

والعن اعدایهم اجمعین


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:داستان های آموزنده,شهیدان,, | 15:25 | نویسنده : حرف دل جامعه |

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:حجاب و عفاف,داستان های آموزنده,, | 18:3 | نویسنده : حرف دل جامعه |

دوستان عزیز این مطلب مقداری طولانی است ولی واقعا می ارزد که برایش وقت بگذارید و آن را بخوانید.

با نام خدا
چند سال پیش در یکی از سفرهای اردویی که به مناطق جنگی داشتم در نشریه‌ی ارزنده‌ی «امتداد» که در منطقه به زائران اهدا می‌شد، این دو نامه را خواندم که خیلی مرا مجذوب و مبهوت خود کرد. چند روز پیش با خود اندیشیدم هفته‌ی بسیج فرصت مناسبی است برای انتشار آن دو نامه‌ی باعظمت در این وب‌سایت ناچیز.
متن نامه‌ها طبق انتشار نشریه‌ی امتداد:

این نامه‌ها در سال ۱۳۶۵ در مجله‌ی «زن روز» چاپ شده‌اند و برای دومین بار در نشریه‌ی امتداد منتشر می‌شوند.

نامه‌ی اول:

به نام خداوند بخشنده و مهربان
خدمت خواهران عزیز و گرامیم در مجله‌ی مفید و پربار زن روز:

سلام من را از این فاصله‌ی دور پذیرا باشید. آرزو می‌کنم در تمام مراحل زندگیتان مؤمن و مؤید و سلامت باشید. قبل از هر چیز لازم است از زحمات شما به‌خاطر فراهم آوردن این مجله‌ی مفید و سودمند تشکر و قدردانی کنم. و باور کنید بدون تعارف و تمجیدهای دروغین، مجله‌ی زن روز بهترین مجله‌ی خانوادگی در سطح کشور و بهترین نشریه از بین نشریات مؤسسه‌ی کیهان است.

اما دلیل این‌که امروز در این هوای بارانی، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند، مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است. جریان را برایتان بازگو می‌کنم:

من پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده‌ای مرفه و ثروتمند زندگی می‌کنم. اما چه ثروتی که می‌خواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می‌کنند و تازه وقتی هم به خانه می‌آیند از بس که خسته و کوفته هستند، زود می‌روند می‌خوابند. اصلاً در طول روز از خود سؤال نمی‌کنند که: پسرمان (یعنی من) کجاست؟ حالا چه کار می‌کند؟ با چه کسی رفت و آمد می‌کند؟

اما خوشبختانه، به حول و قوه‌ی الهی من پسری نیستم که از این موقعیت‌ها سوء استفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم. البته این مشکل اصلی من نیست؛ چون من دیگر به این بی‌توجهی‌ها عادت کرده‌ام و از این‌که آن‌ها اصلاً به من کاری ندارند که کجا می‌روم و چه می‌پوشم و با کی می‌گردم، تعجب نمی‌کنم؛ بلکه مشکل اصلی من از حدود یک سال پیش شروع شد.

برای خواندن ادامه ی این پست ، بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید.


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:داستان های آموزنده,سبک زندگی,شهیدان,, | 17:42 | نویسنده : حرف دل جامعه |

در منطقه ی دشت عباس مستقر بودند.بعد از نماز،سر سفره ی ناهار نشستند.غذا آب گوشت بود ، ولی سید سجاد بلند شد و رفت سراغ نان های خشکی که گذاشته بودند برای دور ریختن .

شروع کرد به خوردن . گفتند : چرا اینا را می خوری ؟ نان که هست . گفت : اون کسانی که با عشق اینا رو می فرستن جبهه ، شما می گذاریدشان برای دور ریختن ؟!

فردای قیامت ، پاسخ زحمت های اونارو چه کسی می ده ؟!

 

امیر المومنین علی علیه السلام :

دور اندیش کسی است که از

اسراف و تبذیر دوری کند .

 

آیا ما باید اینقدر اسراف کنیم ؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:سبک زندگی,داستان های آموزنده,شهیدان,, | 14:37 | نویسنده : حرف دل جامعه |

صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا. هرچه صدایش زدیم جواب نداد.

سرش شده بود پر از ترکش. توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود :((

گناهان هفته : شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل

یکشنبه : زود تمام کردن نماز شب

دو شنبه : فراموش کردن سجده ی شکر یومیه

سه شنبه : شب بدون وضو خوابیدن

چهارشنبه : در جمع باصدای بلند خندیدن

پنج شنبه : سلام کردن فرمانده زود تر از من

جمعه : تمام کردن صلوات های مخصوص جمعه و رضایت دادن به هفتصد تا.))

اسمش ( حسینی ) بود . تازه رفته بود دبیرستان .

 

 

اگر می خواهیم گناه کنیم ، لا اقل مثل این ها گناه کنیم .

 همه ی ماها گناه میکنیم.شهدا هم گناه میکنند. ولی این کجا و آن کجا !!!!!

گناهان این ها کارهایی است که ما به راحتی انجام میدهیم.

مثلا گناه جمعه ی این شهید ثوابی است که عمرم من انجام نداده ام.

یک بار بیایید ، اعمال خود را بررسی کنیم.به آنها فکر کنیم.و اگر دوست داشتیم آنها را روی کاغذ بنویسیم.

حالا اگر جرئت کردیم آن را در خانه قایم کنیم.

بس که گناهان کوچک و بزرگ انجام داده ایم ، جرئت قایم کردن آن را هم نداریم از ترس اینکه کسی آنرا پیدا کند و آبرویمان برود.

این حرفی است که معمولا به خودم میزنم و اون اینکه:شهادت را الکی به کسی نمی دهند.


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393برچسب:سبک زندگی,داستان های آموزنده,شهیدان,, | 13:22 | نویسنده : حرف دل جامعه |

یکی از قضات دادگستری نقل می‌کند:
در یوسف آباد تهران، خانواده‌ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی‌کرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره می‌رود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچه‌ها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون می‌رود.
پس از گذشت چند ساعت، بچه‌ها از بازی خسته شده و شروع به گریه می‌کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه‌ها طول می‌کشد. مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچه‌ها می‌گیرد و بچه‌ها می‌گویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله می‌رود و پرس و جو می‌کند؛ ولی قصاب اظهار بی‌اطلاعی می‌کند.
آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی می‌رود و جریان را تعریف می‌کند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش می‌کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بی‌اطلاعی کرد.

مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا می‌بردند، رفتند.
هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می‌یابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند.

سرانجام با پی‌گیری‌های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که:

 این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی‌کرد و سر و سینه خود را نمی‌پوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونه‌ای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا به وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره می‌لرزید، اما چاره‌ای نداشت.
در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوان‌ها را نیز در فلان منطقه خاک کردم.


این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر نمی‌کرد که بدحجابی می‌تواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد.

 

 

ممکن است که زن بی حجاب یا بد حجاب به سرگذشت این زن مبتلا نشود و در چرخ گوشت له...

ولی حتما به سرگذشت آن دختری که مثل سیب گاز زده شده بود(از مطالب قبلی در وبلاگ)مبتلا میشود و با آبروی خود و خانواده اش بازی میکند.

چرا فقط با یک کار گناه هم آبروی خود را بریزیم هم با آینده ی خود بازی کنیم و هم بکارت خود را از دست بدهیم؟

آیا این ارزش زن مسلمان است؟

این است آن کرامت انسانی که در قرآن آمده؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:حجاب و عفاف,داستان های آموزنده,, | 19:33 | نویسنده : حرف دل جامعه |

با نام خدا

این خاطره از من نیست؛ بلکه مربوط به یکی از دوستان روحانی من است که در جلد سوم از کتاب «کرامات و حکایات عاشقان خدا» چاپ شده است.

من در کنار تحصیل در حوزه، به ورزش‌های رزمی اشتغال دارم و علاوه بر تمرینات خودم، آموزش هم می‌دهم. در دوران طلبگی و قبل از ازدواج از نظر مالی در فشار و مضیقه بودم. با این‌که پدرم به من کمک می‌کرد ولی خودم تأکید داشتم پولی از خانواده نگیرم و با شهریه‌ی اندک نیازهایم را تأمین کنم.

گاه چنان بر من سخت می‌گذشت که به یاد دارم یک هفته‌ای جز نان خالی چیزی برای خوردن نداشتم و برای تنوع یک‌بار لواش و یک‌بار بربری و یک‌بار هم سنگک می‌خریدم و می‌خوردم.
من در چند رشته رزمی تجربه داشتم و برای تمریناتم سبک و روش خاصی داشتم که در مقایسه با روش‌های دیگر، برتری داشت و مورد پسند اساتید دیگر بود. شاگردهایم را هم با همان روش ابداعی خودم آموزش می‌دادم.

یک روز که می‌خواستم بروم باشگاه، دیدم فقط پول کرایه‌ی رفت را دارم و برای برگشت پول تاکسی ندارم. به خدا توکل کردم و راه افتادم. تمرینات که تمام شد، از باشگاه بیرون آمدم. کیفم را انداختم روی دوشم و به سمت حوزه (خوابگاه) راه افتادم. آن روزها هنوز معمّم نشده بودم و لباس شخصی می‌پوشیدم. چند قدمی راه نرفته بودم که متوجه شدم یک ماشین مدل بالا برایم بوق می‌زند. وقتی نگاه کردم سرنشینان آن اشاره کردند که به سمتشان بروم. وقتی نزدیک‌تر شدم دیدم که سه دختر بسیار آرایش کرده، با ظاهری جذاب و جوان‌پسند هستند. دختری که پشت فرمان نشسته بود، یک عینک دودی زده بود. موسیقی ملایمی هم فضای داخل ماشین را پر کرده بود.

برای خواندن متن کامل ، به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 26 تير 1393برچسب:داستان های آموزنده,, | 3:39 | نویسنده : حرف دل جامعه |

آیه الله ناصری حفظه الله:

در کودکی به همراه پدرم جهت چیدن گندم به باغ رفته بودیم.دیدم که زنبوری دانه ی گندمی برداشت و رفت.چندی بعد دو مرتبه زنبور گندمی برداشت و رفت.

کنجکاو شدیم که خوراک زنبور گندم نیست پس گندم ها را کجا می برد؟

به دنبال زنبور رفتیم تا به دیوار گلی رسیدیم که در سکاف آن دیوار کبوتری کور بود که زنبور گندم ها را برای او میبرد.

آیا در مورد رزق من و شما خدا بی خیال است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قضاوت با شما!!!

 

این قضیه که نوشتم با مطلب قبلی کاملا مربوط است.

عده ای چون حال ندارند بچه بیارند بهونه ی مشکلات مالی را می آورند.در حالی که اگر توکل داشته باشیم به تنها رزاق جهان چنین حرفی را نمی زنیم.

 

 

ان شالله در آینده ای نه چندان دور مطالبی در زمینه روزی و کنترل جمعیت و...خواهیم گذاشت.

التماس دعا


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 22 تير 1393برچسب:داستان های آموزنده,سبک زندگی,روزی,کنترل جمعیت,, | 15:24 | نویسنده : حرف دل جامعه |

آقا اجازه هست به خانمتان نگاه کنم؟؟؟

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:ببخشید آقا! من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده  بود،مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی ،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود ،او را به دیوار کوفت و فریاد زد :مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... خجالت نمیکشی؟

جوان اما خیلی آروم ،بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و واکنشی نشان دهد .همان طور مؤدبانه و متین ادامه داد.

خیلی عذر میخوام، فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنن ولذت می برن ،من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد...همان طور که یقه جوان را گرفته بود،آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را براندازد کرد...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 22 تير 1393برچسب:حجاب و عفاف,داستان های آموزنده,, | 11:33 | نویسنده : حرف دل جامعه |

 

 

روزی دختر شیخ یک تبلت گوگل نکسوس بخرید و بر شیخ عرضه نمود!
شیخ بگفت: این تبلت که خریدی اولین کار چه کردی؟
عرض نمود: یا شیخ بر صفحه اش برچسب زدم و دور آن کاوری بس محکم قرار دادم.
شیخ فرمود: ایا کسی تورا به این کار مجبور کرد؟
- خیر
فرمود: ایا تو به شرکت گوگل توهین کردی که چنین کاور بر آن نهادی؟
- خیر. اتفاقاً خود گوگل که آن را ساخته توصیه نماید که بر آن کاور نهیم.
- ایا چون این تبلت چیپ و درپیت است کاورش کردی؟
- خیر. بلکه چون ارزشمند است و کلی تکنولوژی صرف آن شده چنین کردم.
- ایا کاور از جمال تبلت نکاهد و به وزنش نیفزاید؟
- باکی نیست. به دوامش نیز بیفزاید.
شیخ صیحه ای بزد و فرمود: پس بدان که آنکه مرا و تو را ساخته ما را به عفاف و حجاب ، توصیه نموده است که عفاف نه دست وپاگیراست ونه موجب عذاب بلکه ضمانت ماندگاریست...

ياحق

برگرفته از وبلاگ سنگر جنگ نرم


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:داستان های آموزنده,حجاب و عفاف,, | 11:24 | نویسنده : حرف دل جامعه |

با نام خدا

وَ الذينَ هُم لِفُروجِهِم حافِظونَ اِلّا عَلی اَزواجِهِم اَوْ  ما مَلَکَتْ  اَيْمانُهُم  فَاِنَّهُم  غَيرُمَلومينَ فَمَنِ ابْتَغَی وَراءَ ذلِکَ فَاُولئِکَ هُمُ العادُونَ (المعارج، 29و 30و 31) مؤمنان کسانی هستند که دامان خود را از آلوده شدن به بی‌عفتی حفظ می‌کنند، مگر نسبت به همسرانشان که در اين صورت هيچ سرزنشی متوجه آنان نيست. و کسانی که در پیِ راهی جز اين هسـتند، تجـاوزگرند.

پيش‌گفتار

شهوت و ميل جنسي، غريزه‌اي است كه در طبيعت همه‌ي انسان‌ها وجود دارد و خداوند حكيم اين غريزه را به عنوان نعمتي باارزش به انسان‌ها عطا فرموده است. ما در مقام بيان اهداف و فوائد اين نعمت الهي نيستيم كه بررسي اين موضوع، خود به كتابي مستقل نيازمند است و در اين كتاب‌چه نمي‌گنجد. آن‌چه مسلم است اين است كه غريزه‌ي ميل جنسي مانند ساير غرايز، حدود و احكامي دارد و اين غريزه در صورتي مفيد خواهد بود كه در جاي خود قرار گيرد و حدود و احكام آن رعايت شود وگرنه، افراط و تفريط و استفاده‌ي نامناسب از آن، نه تنها مفيد نخواهد بود، كه زندگي انسان را دچار اختلال و آشفتگي خواهد كرد. از جمله انحرافات جنسي و شايد بزرگ‌ترين آن‌ها، خوداِرضايي (استمنا، جلق زدن) است كه متأسفانه تعداد تأسف‌باری از جوانان، دانسته يا نادانسته به آن مبتلا هستند. آن‌چه پيش رو داريد، حكايت سرگذشت جواني است كه ناآگاهانه پاي در اين باتلاق مرگبار گذاشته، تا مرز هلاكت پيش رفته است؛ ولي به لطف و فضل الهي از اين ورطه، جان سالم به در برده و رهايي يافته است. اين داستان كاملاً واقعي است و نگارنده بعد از شنيدن قصه از زبان خود ايشان، گفته‌هاي او را بدون كم و كاست به صورت داستان، مرتب و منظم كرده‌ام. دليل راست و واقعي بودن اين داستان هم اين است كه هيچ دليل و انگيزه‌اي براي دروغ گفتن و دروغ نوشتن درباره‌ي اين موضوع (زيان‌هاي خودارضايي) وجود ندارد. اميدواريم جوانان پاك كه بحمد الله به اين زشتي آلوده نشده‌اند، با خواندن اين داستان عبرت بگيرند و هرگز نزديك اين باتلاق تاريك و شوم نشوند. و نيز كساني كه بر اثر جهل و گمراهي قدم در اين باتلاق نهاده، خود را آلوده كرده‌اند، به زيان‌ها و عواقب اين كار پي‌ببرند و از سرگذشت قهرمان اين داستان عبرت گرفته، براي رهايي تلاش كنند و خود و هستي خود را نجات بدهند.

اهل مسجد و نماز نبود. لات و لاابالي بود و با ارازل و اوباش مي‌گشت. از كارهاي خلاف و انحرافاتش اطلاع دقيق نداشتم ولي روي هم رفته، آدم نادرستي در نظرم جلوه مي‌كرد، تا اين‌كه...

 

برای خواندن کامل مطلب به ادامه ی مطلب مراجعه فرمایید...


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 7 تير 1393برچسب:داستان های آموزنده,خود ارضائی, | 12:34 | نویسنده : حرف دل جامعه |

با سلام.....

ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه یه پسر جوونی که حکم اعدامش صادر شده بود به جرم تجاوز به یک دختر جوان! و یکی از دوستان در طی مصاحبه ای که با عاملان این ماجرا داشتند این ماجرا رو برام تعریف کرده بودند و من هم امروز این ماجرا رو کوتاه برای شما تعریف میکنم و یه نقد کوتاه هم بر این ماجرا خواهم داشت!

این پسر که حالا طناب دار رو روز به روز به خودش نزدیک تر می دید ، علاوه بر تجاوز  چند ضربه چاقو هم به دختر زده بود و آخر سر در بیابانی رها کرده بود! ( معجزه اصلی زنده موندن این دختر بود!)

وقتی این پسر دستگیر شده بود و در مصاحبه ای که با او داشتند در جواب این سوال که چرا اون دختر رو برای تجاوز دزدیدی؟ جواب داده بود که:

" طبق معمول و عادت روزانه گوشه خیابون بودم که دیدم او با مانتوی تنگ و کوتاه و آرایش غلیط از نزدیکی ما رد شد و برق این همه زرق و برق چشامو کور کرد و عقل و هوشمو با هم برد،همین امر باعث شد تا.................." ( دزدی و تجاوز و چاقو زدن هم بقیه ماجرا! )

و وقتی این علت رو به دختر گفته بودن: اون با دستپاچگی گفته بود که :

" به فرض من اینطور لباس پوشیده بودم ، اون که نباید به صرف لباسم تحریک بشه و مثل یه حیوون باهام رفتار کنه!!

خوب تا اینجای ماجرا رو همگی متوجه شدید ! حالا یه سوال؟

رفتار حیوانی یعنی چه؟ من اینطور تعریفش میکنم:

هر رفتاری که بدون اندیشیدن و با جهالت و فقط به تحریک غریزه انجام بگیره.

طبق این تعریف قطعا کار این پسر حیوانیه! اما این یه طرف ماجراست! فکر نمیکنید عمل این دختر خانوم باعث چنین ماجرایی شده؟

آیا با این همه  هشدار به اینکه یه زن مسلمون به تصریح قرآن نباید با زینت بیرون بیاد  و تو روانشناسی مردها هم ثابت شده که مردها نسبت به تحریک های چشمی بسیار حساسند و البته خود خانمها هم چنین مسئله ای رو شنیدند و بارها چنین مسئله ای رو تجربه کردند ، این طرز لباس پوشیدن انسانی و با اندیشه بوده و یا فقط به تحریک حس خودنمایی و غریزه عشوه گری و به بهانه مد سال و ... صورت گرفته؟!!

جالب اینجاست که طبق گفته ی مصاحبه گر در هنگام مصاحبه هم طرز پوشش این خانوم هنوز هم نامناسب بود و مثل اینکه از ماجرا عبرت نگرفته بود!

پس قبول کنیم که هر آنچه از بدی بهمون میرسه از خودمونه! و مقصر اصلی خودمونیم! این فقط یکی از هزاران ماجرایی بود که هر روز در گوشه کنار کشور اتفاق می افته و خیلی ها به راحتی از کنار این خبر ها رد میشیم! انگار نه انگار....

نتظر ادامه ی حرف دل جامعه باشید از امروز تصمیم دارم یکی  از داستان های جامعه رو بنویسیم.

 

آهای خانومای  بد پوش حواستون به خودتون باشه  فردا را  هیچ کس نمی بینه .

دوستانه ازتون خواهش  میکنیم .....

اگه  این داستان رو قبول ندارید ولی  این رو می دونیم که حد اقل جای فکر کردن داره ......نه.....

اگه تحولی در زندگیتون  ایجاد شد ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید

السلام  علیک یا فاطمه الزهرا

 

باما در تماس باشید:

 

harfedelejame.e@gmail.com

 

09135968548

 

09130596097

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393برچسب:حجاب و عفاف,داستان های آموزنده,, | 18:25 | نویسنده : حرف دل جامعه |

یا ایها الذین ءامنو توبوا الی الله توبه نصوحا

ای کسانی که ایمان آورده اید به سوی خدا توبه حقیقی و خالص کنید.

آیا داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را خوانده اید؟

نصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و اندامی چون اندام زنان داشت و در حمام زنانه كار مى كرد و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد. دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد .

از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود . طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نشد كه وى را تفتيش ‍ كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد .

 به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . هر مقدار مالى كه از راه گناه تحصيل كرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد . اتفاقاً شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد : « اى نصـــوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است ؟ تو بايد چنان توبه كنى كه گوشتهاى حرام از بدنت بريزد . » همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و به اين ترتيب گوشتهاى حرام تنش را آب كند .

نصوح اين برنامه را مرتب عمل مى كرد تا در يكى از روزها همانطورى كه مشغول به كار بود، چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا مىكرد. از اين امر به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده و از كيست ؟ تا عاقبت با خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده و به اينجا آمده است ، بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود و به او تسليمش نمايم . لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد ، به آن حيوان نيز مى داد و مواظبت مى كرد كه گرسنه نماند. خلاصه ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاكت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين كه نصوح را ديدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى كه همگى سير شده و راه شهر را از او پرسيدند. وى راهى نزديك را به آنها نشان داده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند و او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود و كم كم در آنجا منازلى ساخته و شهركى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افكندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محل سكونت اختيار كردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.

رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد كه پدر آن دختر بود . از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت : من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورين چون اين سخن را به شاه رساندند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن نزد ما حاضر نيست ما مى رويم كه او را و شهرك نوبنياد او را ببينيم . پس با خواص درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد، همين كه به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد كه جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بود ، در مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند تا او را به خاك سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه كه ذكرش رفت ، ازدواج كرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش ‍ نشسته بود كه ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن . نصوح گفت : چنين است . دستور داد تا ميش را به او رد كنند، گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى ، بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى . گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند.

آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم . تمام اين ملك و نعمت اجر توبه راستين و صادقانه ات بود كه بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غايب شدند .

در خاتمه اين بحث نيز به روايتى از امام جعفر صادق عليه السلام اشاره مى شود كه به اهميت و اثرات توبه نصوح تأكيد دارد . معاوية بن وهب گويد ، شنيدم حضرت صادق (ع) مى فرمود : چون بنده ، توبه نصوح كند، خداوند او را دوست دارد و در دنيا و آخرت بر او پرده پوشى كند. من عرض كردم : چگونه بر او پرده پوشى كند؟ حضرت عليه السلام فرمود : هر چه از گناهان كه دو فرشته موكل بر او نوشته اند، از يادشان ببرد و به جوارح و اعضاى بدن او وحى فرمايد كه گناهان او را پنهان كنيد و به قطعه هاى زمين كه در آنجاها گناه كرده وحى فرمايد كه پنهان داريد، آنچه گناهان كه بر روى تو كرده است . پس ديدار كند خدا را هنگام ملاقات او و چيزى كه به ضرر او بر گناهانش گواهى دهد، نيست .


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393برچسب:داستان های آموزنده, | 11:1 | نویسنده : حرف دل جامعه |

بانام قشنگ تو کنم من آغاز   وقتی که بگویم بسم رب الرحمن

میخوام بزرگترین درسی که دیشب یاد گرفتم را به شما هم انتقال بدم.این قضیه مربوط به خودمه که مرا از خواب غفلت بیدار کرد و در بحر فکر انداخت.

دیشب زنگ زدم به یکی از روحانیون بزرگ که به مقام اجتهاد رسیده اند.

زنگ زدم و ازشون پرسیدم که:

چه کنم که تابستان امسالم مثل تابستان های سال های قبل با حسرت و پشیمانی سپری نشود؟وآخر تابستان خوشحال باشم.

ایشان 3بار در جواب به من فرمودند:با قرآن مانوس شو...باقرآن...باقرآن...

سپس در ادامه گفتند : ترجمه ی قرآن را کامل یاد بگیر سپس شروع کن به خواندن تفسیر نمونه...

ایشان اصلا نگفتد سیر مطالعاتی شروع کن.کلاس برو و... فقط گفتند قرآن

-زبونم بند اومد و حسابی رفتم تو فکر.تلفن را قطع کردم و با خودم فکر کردم:

بعضی از ماها خیلی ادعای مذهبی بودنمون میشه.تیپ مذهبی میزنیم.مثلا میگیم من خونوادم مذهبیه.ما روضه میگیریم و........

ولی آیا با قرآن مانوسیم؟؟؟؟؟؟

به نظر من در زمانه ی ماقرآن بیش از چیزهای دیگه حقش ضایع میشه.

من قبل از این تماس رو این سوال خیلی فکر کردم و از چند نفردیگه هم پرسیده بودم.

دست آخر تصمیم گرفتم کلاس زیاد برم.مثلا کلاس زبان.کلاس کامپیوتر.کلاس ورزش و...

کتب شهید مطهری و ...بخونم.برای المپیاد بخونم.تست بزنم و.....

ولی هرگز به خودم نگفتم که قرآن بخونم.اصلا به فکرم هم نرسید..

ولی الان بسیار خوشحالم که این سوال بچه گانه از یک روحانی عالم پرسیدم و ایشان مرا به بهترین وجه راهنمایی کردند.

بزرگترین درس زندگیم هم همین بود.یعنی انس گرفت با قرآن.... البته نه فقط خواندن قرآن بلکه خواندن ترجمه و حتی در مراحل بعدی تفسیر

امید وارم که این قصه سرمق خوبی برای جوان های جوان تر از من باشد تا عمرشان را تلف نکنند و پشیمان نشوند.

الان هم بهترین موقع برای شروع دوستی با قرآن است.روزهای آخر ماه شعبان و ابتدای ماه مبارک رمضان.

اگه این قضیه باعث دوستی شما با قرآن شد ، هم به ما دعا کنید هم به آن روحانی.

التماس دعا                                                                 

یاعلی علیه السلام                                               

 

باما در تماس باشید:

harfedelejame.e@gmail.com

09135968548

09130596097


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 1 تير 1393برچسب:داستان های آموزنده,, | 11:21 | نویسنده : حرف دل جامعه |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایستگاه صلواتی